حرف حساب|All in One|همه چیز در یکی
.:: Your Adversing Here ::.
 

ارزش چیز ها را زمانی که داریم بدانیم!


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار

نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت.

تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده

است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد

به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,
  • داستـــــــــــان زیبــــــا

     

     مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه

    بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

    - بابا!یک سؤال از شما بپرسم؟

    - بله حتما.چه سؤالی؟
    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر حقوق می گیرید؟
    مرد با عصبانیت پاسخ داد:"این به تو ارتباطی ندارد.برای چه می پرسی؟"
    - فقط می خواهم بدانم . بگویید دیگر!
    - اگر می خواهی بدانی خوب می گویم 2000 تومان.
     پسر کوچک سرش پایین انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:"پدر می شود به من 1000 تومان قرض بدهید؟"

     

     


                                         (ادامه مطلب)

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,
  • خدایا چرا من؟

      آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب كرده است؟! او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال … و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم “خدایا چرا من؟” و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمی گویم “خدایا چرا من؟”

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,
  • دیدگاه خود را دگرگون کنید

      زن و مردجواني به محله جديدي اسبا‌ب‌کشي کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسايه‌اش درحال آويزان کردن رخت‌هاي شسته است و گفت:" لباس‌ها چندان تميز نيست. انگار نمي‌داند چطور لباس بشويد." احتمالا بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.همسرش نگاهي کرد اما چيزي نگفت. هربار که زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشک شدن آويزان مي‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار مي‌کرد تا اينکه حدود يک ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بندرخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام که چه کسي درست لباس شستن را يادش داده.." مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز کردم! زندگي هم همينطور است.وقتي که رفتار ديگران رامشاهده مي‌کنيم، آنچه مي‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌اي که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي،بد نيست توجه کنيم به اينکه خوددر آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم که به‌ جاي قضاوت کردن فردي که مي‌بينيم، در پي ديدن جنبه‌هاي مثبت او باشيم.

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,
  • کـــــاش بخاطره خودم دوستم داشتی....

     

    پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

    سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

    وضوح حس می کردیم…

     

    می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

    ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

    زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

    هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

    تا اینـــــــــکه یـه روز......

     

     

     

                                                               (ادامه مطلب)

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
  • “گفتــــــــــــگوی کـــودک و خــــدا”

     

    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

    خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

    خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

    کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

    خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

    کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

     

                                                            (ادامه مطلب)

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
  • مــــــادر نـابیـنــــا ........

    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنــــــفر بودم … اون همیـــــشه مــــایه خـــجالت من بــــود...... اون بـرای امــــــرار معـــــــاش خــانواده برای معـــلم ها و بـــچه مدرسه ای ها غذا می پــخت!!... یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره..خیلی خجالت کشیـــــــدم . آخه اون چطور تونست این کـــــــار رو بامن بـــکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنــــفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدمروز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  "هــــــــــووو .. مامانـــــه تو فقط یک چشم داره!....فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کــــــــاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

     

     

     

                                                           (ادامه مطلب)

     

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
  • عشقــهایی برای نرسیــــــدن...

    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

     

     

     

                                                                     (ادامه مطلب)

     

     

     

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
  • هیــــچوقت زود قضاوت نـــکن!!

     ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.  ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ"...

  • نوشته : مبینا
  • تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,
  • چند داستانک

     خدایا!

    نویسنده: ابتهاج عبیدی

    معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
    دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
    معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
    چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
    دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:

    خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دهن...
    آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاد... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... آنوقت... آنوقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرد که من دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم... آنوقت قول می دهم مشقهامو ...

         ادامه نویسه در ادامه مطلب

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نیکو روحانی
  • تاریخ: یک شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,
  • دانشجویان پینوکیو!

     چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحانات پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند اما وقتی به شهر خود برگشتند فهمیدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ؛ امتحان دوشنبه صبح بوده است . بنابر این تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری فته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم .... استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها فردا بیایند و امتحان بدهند

     

    چهار دانشجوی پینوکیوی ما روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هریک ورقه ی امتحانی را داد و از آنها خواست تا شروع کنند آنها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت و سوال بسیار آسانی بود و به راحتی به آن پاسخ دادند سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت برگه پاسخ دهند سوال این بود : کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ !!!!

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:داستان آموزنده - دروغ ,
  • داستان کوتاه و آموزنده!

      ﯾﮏ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﻭ ﺭﺩ ﮐﺮﺩﻩ… ﻟﺬﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ، ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﻩ ﻋﻘﺐ،ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ! ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ…! ﭘﻠﯿﺲ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﻨﯿﻢ،ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺩﻧﺪﻩ ﻋﻘﺐ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ

    برچسب ها و کلمات کلیدی : داستان - آموزنده - پند اموز -داستان کوتاه - قصه

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,
  • خوش آمـــــــــــــــــــــــــــــدید

    درود دوستان به وبلاگ ما خوش اومدید .امیدوارم توانسته باشیم واستون مفید باشیم. 
    ما را برای پست های کم وبلاگ وخالی بودن بعضی از بخش ها که هیچ ععلتی جز نو پا بودنش نیست ببخشید.

    در چند روز آینده سایت بهینه تر میشود.

    سعی میکنیم متفاوت باشیم.

  • نوشته : صابر نوذری
  • تاریخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:,
  • صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


    harfehesab

    صابر نوذری

    harfehesab

    http://harfehesab.loxblog.com

    حرف حساب|All in One|همه چیز در یکی

    ارزش چیز ها را زمانی که داریم بدانیم!

    حرف حساب|All in One|همه چیز در یکی

    درود این وبلاگ برای برتر شدن ساخته شده پس می کوشیم تا برتر شویم. به وبلاگ جک و اس ام اس و خنده ...موبایل... خوش آمدید

    حرف حساب|All in One|همه چیز در یکی